Ganj e Hozour audio Program #344 - a podcast by Parviz Shahbazi
from 2021-01-31T22:10:42.023393
برنامه صوتی شماره ۳۴۴ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتتمامی اشعار این برنامه، PDFغزل شمارهٔ ۱۶۶۵، مولویعاشقی بر من پریشانت کنمکم عمارت کن که ویرانت کنمگر دو صد خانه کنی زنبوروارچون مگس بیخان و بیمانت کنمتو بر آنک خلق را حیران کنیمن بر آنک مست و حیرانت کنمگر که قافی تو را چون آسیاآرم اندر چرخ و گردانت کنمور تو افلاطون و لقمانی به علممن به یک دیدار نادانت کنمتو به دست من چو مرغی مردهایمن صیادم دام مرغانت کنمبر سر گنجی چو ماری خفتهایمن چو مار خسته پیچانت کنمخواه دلیلی گو و خواهی خود مگودر دلالت عین برهانت کنمخواه گو لاحول خواهی خود مگوچون شهت لاحول شیطانت کنمچند می باشی اسیر این و آنگر برون آیی از این آنت کنمای صدف چون آمدی در بحر ماچون صدفها گوهرافشانت کنمبر گلویت تیغها را دست نیستگر چو اسماعیل قربانت کنمچون خلیلی هیچ از آتش مترسمن ز آتش صد گلستانت کنمدامن ما گیر اگر تردامنیتا چو مه از نور دامانت کنممن همایم سایه کردم بر سرتتا که افریدون و سلطانت کنمهین قرائت کم کن و خاموش باشتا بخوانم عین قرآنت کنممولوی، ديوان شمس، رباعی شماره ۹۲۱من مسخرهٔ تو نیسستم ای فاجرتا مسخرگی نمایمت بس نادرویران کنمت چنانکه باید کردنعاجز شود از عمارتت هر عامرمولوی، ديوان شمس، رباعی شماره ۳۴۷سرگشته چو آسیای گردان کنمتبیسر گردان چو گوی گردان کنمتگفتی بروم با دگری درسازمبا هرکه بسازی زود ویران کنمت مولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر ۲۶۲۸کر امل را دان که مرگ ما شنیدمرگ خود نشنید و نقل خود ندیدحرص نابیناست بیند مو بموعیب خلقان و بگوید کو بکوعیب خود یک ذره چشم کور اومینبیند گرچه هست او عیبجوعور میترسد که دامانش برنددامن مرد برهنه چون درندمرد دنیا مفلس است و ترسناکهیچ او را نیست از دزدانش باکاو برهنه آمد و عریان رودوز غم دزدش جگر خون میشودوقت مرگش که بود صد نوحه بیشخنده آید جانش را زین ترس خویشآن زمان داند غنی کش نیست زرهم ذکی داند که او بد بیهنرچون کنار کودکی پر از سفالکو بر آن لرزان بود چون رب مالگر ستانی پارهای گریان شودپاره گر بازش دهی خندان شودچون نباشد طفل را دانش دثارگریه و خندهش ندارد اعتبارمحتشم چون عاریت را ملک دیدپس بر آن مال دروغین میطپیدخواب میبیند که او را هست مالترسد از دزدی که برباید جوالچون ز خوابش بر جهاند گوشکشپس ز ترس خویش تسخر آیدشهمچنان لرزانی این عالمانکه بودشان عقل و علم این جهاناز پی این عاقلان ذو فنونگفت ایزد در نبی لا یعلمونهر یکی ترسان ز دزدی کسیخویشتن را علم پندارد بسیگوید او که روزگارم میبرندخود ندارد روزگار سودمندگوید از کارم بر آوردند خلقغرق بیکاریست جانش تابه حلقعور ترسان که منم دامن کشانچون رهانم دامن از چنگالشانصد هزاران فضل داند از علومجان خود را مینداند آن ظلومداند او خاصیت هر جوهریدر بیان جوهر خود چون خریکه همیدانم یجوز و لایجوزخود ندانی تو یجوزی یا عجوزاین روا و آن ناروا دانی ولیکتو روا یا ناروایی بین تو نیکقیمت هر کاله میدانی که چیستقیمت خود را ندانی احمقیستسعدها و نحسها دانستهایننگری سعدی تو یا ناشستهایجان جمله علمها اینست اینکه بدانی من کیم در یوم دینآن اصول دین بدانستی ولیکبنگر اندر اصل خود گر هست نیکاز اصولینت اصول خویش بهکه بدانی اصل خود ای مرد مه
Further episodes of Ganj e Hozour Programs
Further podcasts by Parviz Shahbazi
Website of Parviz Shahbazi