Ganj e Hozour audio Program #365 - a podcast by Parviz Shahbazi

from 2021-01-31T22:10:42.023393

:: ::

برنامه صوتی شماره ۳۶۵ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمت(PDF) ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۱۷۲هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد اودل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رواو آمد در خانه ما جمله چو دیوانهاندر طلب آن مه رفته به میان کواو نعره زنان گشته از خانه که این جایمما غافل از این نعره هم نعره زنان هر سوآن بلبل مست ما بر گلشن ما نالانچون فاخته ما پران فریادکنان کوکودر نیم شبی جسته جمعی که چه دزد آمدو آن دزد همی‌گوید دزد آمد و آن دزد اوآمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سانپیدا نشود بانگش در غلغله شان یک موو هو معکم یعنی با توست در این جستنآنگه که تو می‌جویی هم در طلب او را جونزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرونچون برف گدازان شو خود را تو ز خود می‌شواز عشق زبان روید جان را مثل سوسنمی‌دار زبان خامش از سوسن گیر این خومولوی، مثنوی، دفتر پنجم، سطر ۱۰۵۹در دباغی گر خلق پوشید مردخواجگی خواجه را آن کم نکردوقت دم آهنگر ار پوشید دلقاحتشام او نشد کم پیش خلقپس لباس کبر بیرون کن ز تنمَلبس ذُل پوش در آموختنعلم آموزی طریقش قولی استحِرفَت آموزی طریقش فعلی استفقر خواهی آن به صحبت قایمستنه زبانت کار می‌آید نه دستدانش آن را ستاند جان ز جاننه ز راه دفتر و نه از زباندر دل سالک اگر هست آن رموزرمزدانی نیست سالک را هنوزتا دلش را شرح آن سازد ضیاپس الَم نَشرَح بفرماید خداکه درون سینه شرحت داده‌ایمشرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایمتو هنوز از خارج آن را طالبی؟مَحلَبی از دیگران چون حالبی؟چشمهٔ شیرست در تو بی‌کنارتو چرا می‌شیر جویی از تَغار؟منفذی داری به بحر ای آبگیرننگ دار از آب جستن از غدیرکه الَم نَشرَح نه شرحت هست باز؟چون شدی تو شرح‌جو و کدیه‌ساز؟در نگر در شرح دل در اندرونتا نیاید طعنهٔ لا تُبصِرُونمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، سطر ۱۰۷۳یک سبد پر نان ترا برفرق سرتو همی خواهی لب نان در به در؟در سر خود پیچ هل خیره‌سریرو در دل زن چرا بر هر دری؟تا بزانویی میان آب‌جوغافل از خود زین و آن تو آب جوپیش آب و پس هم آب با مددچشمها را پیش سَد و خَلف سداسب زیر ران و فارس اسب جوچیست این؟ گفت اسب، لیکن اسب کو؟هی نه اسبست این به زیر تو پدید؟گفت آری لیک خود اسبی که دید؟مست آب و پیش روی اوست آناندر آب و بی‌خبر ز آب روانچون گهر در بحر گوید بحر کو؟وآن خیال چون صدف دیوار اوگفتن آن کو حجابش می‌شودابر تاب آفتابش می‌شودبند چشم اوست هم چشم بدشعین رفع سد او گشته سدشبند گوش او شده هم هوش اوهوش با حق دار ای مدهوش اومولوی، مثنوی، دفتر ششم، سطر ۴۱۷۵یا درین ره آیدم آن کام منیا چو باز آیم ز ره سوی وطنبوک موقوفست کامم بر سفرچون سفر کردم بیابم در حضریار را چندین بجویم جد و چستکه بدانم که نمی‌بایست جستآن معیت کی رود در گوش منتا نگردم گرد دوران زمنکی کنم من از معیت فهم رازجز که از بعد سفرهای درازحق معیت گفت و دل را مهر کردتا که عکس آید به گوش دل نه طردچون سفرها کرد و داد راه دادبعد از آن مهر از دل او بر گشادچون خطایین آن حساب با صفاگرددش روشن ز بعد دو خطابعد از آن گوید اگر دانستمیاین معیت را کی او را جستمیدانش آن بود موقوف سفرناید آن دانش به تیزی فکر

Further episodes of Ganj e Hozour Programs

Further podcasts by Parviz Shahbazi

Website of Parviz Shahbazi