Ganj e Hozour audio Program #438 - a podcast by Parviz Shahbazi

from 2021-01-31T22:10:42.023393

:: ::

برنامه صوتی شماره ۴۳۸ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۸۴۷خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تنزهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشنزهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراخترزهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسنز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستیایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامنچه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابترچه تشبیهت کنم دیگر؟ چه دارم من؟ چه دانم من؟بگو این چشم حیران را چو دیدی لطف جانان راچه خواهی دید خلقان را؟ چه گردی گرد آهرمن؟شکار شیر بگذاری شکار خوک برداریزهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندنمرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتششعاعات و ملاقاتش یکی طوقی است در گردنحلاوت‌های آن مفضل قرار و صبر برد از دلکه دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکنبه غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگزهمه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زنمنم از عشق افروزان مثال آتش از هیزمز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغنبسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دلبه هر ساعت همی‌سازی ز کرّ و فّر خود گلشنغلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقانغلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فنوانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردیکه تا چون دانه شان از که گزینی اندر این خرمنهمه صاحب دلان گندم که بامغزند و بالذتهمه جسمانیان چون کَهْ که بی‌مغزند در مِطحندرخت سبز صاحب دل میان باغ دین خنداندرخت خشک بی‌معنی چه باشد؟ هیزم گُلخَنخیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشیچنانک وحی ربانی به موسی جانب اَیْمَنخیالت را نشانی‌ها زر و گوهرفشانی‌هاکز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکندو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستیحریفان را نمی‌گویم یکی از دیگری احسنز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینمولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظنز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها داردز زلف شام می ترسم که شب فتنه است و آبستنمرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنتکه سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون »همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زنهمه ترس از شکست آید شکسته شو ببین مأمنز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدمز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمنسبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدانکشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزنچو هیزم بی‌خبر بودی ز عشق آتش به تو درزدبجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزنچه خنجر می کشی این جا؟! تو گردن پیش خنجر نهکه تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزندر جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزناگر خواهی چو پشمی شو لِتَغْزِلْ ذاکَ تَغْزیلاًبود کان غزل در سوزن نگنجد، کاین دمت غزل استکه می ریسی ز پنبه تن که بافی حُلّه اَدْکَنلباس حله ادکن ز غَزْل پنبگی نایدمگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزنچو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی اوتو را گوید: « بریس اکنون » بدم پیغام مستحسنچه باشد وحی در تازی؟ به گوش اندر سخن گفتندهل می نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زنگران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبهچنانک گفت: « وَ اسْتَغْشَوا » بپیچی سر به پیراهنگران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمدکه می گوید تو را هر یک: « الا یا عِلْجُ لا تَأمَنْ »سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمدکه می گوید تو را هر یک: « الا یا لَیْثُ لا تَحْزَنْ »بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزندکه بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمنبهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش روکه بی‌آن حسن و بی‌آن عشق باشد مرد مستهجناگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر روخمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاتَرْکَنْکه برکنده شوی از فکر چون در گفت می آییمکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکنقضا خنبک زند گوید که: « مردان عهدها کردندشکستم عهدهاشان را » هلا می کوش ما اَمْکَنستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشمز استیزه چه بربندی؟ قضا را بنگر ای کودننکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبینزاید گر چه جمع آیند صد عنّین و اسْتَروَنصور را دل شده جاذب چو عنّین شهوت کاذبز خوبان نیست عنّین را بجز بخشیدن وجْگَنبیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزیقضا را گو که « از بالا جهان را در بلا مفکن »مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۷۰ما به خرمنگاه جان بازآمدیمجانب شه همچو شهباز آمدیمسیر گشتیم از غریبی و فراقسوی اصل و سوی آغاز آمدیموارهیدیم از گدایی و نیازپای کوبان جانب ناز آمدیم

Further episodes of Ganj e Hozour Programs

Further podcasts by Parviz Shahbazi

Website of Parviz Shahbazi