Ganj e Hozour audio Program #472 - a podcast by Parviz Shahbazi
from 2021-01-31T22:10:42.023393
برنامه صوتی شماره ۴۷۲ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF ،تمامی اشعار این برنامه مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۹۵۵ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیانهوشیاری در میان بیخودان و مستیانبی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدامتا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهانیار دعوی می کند گر عاشقی دیوانه شوسرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگانگر درآید عاقلی گو کار دارم راه نیستور درآید عاشقی دستش بگیر و درکشانعیب بینی از چه خیزد خیزد از عقل ملولتشنه هرگز عیب داند دید در آب روانعقل منکر هیچ گونه از نشانها نگذردبی نشان رو بینشان تا زخم ناید بر نشانیوسفی شو گر تو را خامی بنَخاسی بردگلشنی شو گر تو را خاری نداند گو مدانعیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباشدیدهای شو گرت روپوشی نماند گو ممانمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۲۳بر سر گنج از گدایی مردهامزانک اندر غفلت و در پردهاممولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۰شاد آن صوفی که رزقش کم شودآن شَبَهش دُر گردد و او یَم شود مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۲داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جَندَره و گلگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمدبود کَمپیری نودساله کَلانپر تَشنُّج روی و رنگش زعفرانچون سر سفره رخ او توی تویلیک در وی بود مانده عشق شویریخت دندانهاش و مو چون شیر شدقد کمان و هر حِسَش تغییر شدعشق شوی و شهوت و حرصش تمامعشق صید و پارهپاره گشته داممرغ بیهنگام و راه بیرهیآتشی پر در بُنِ دیگ تهیعاشق میدان و اسپ و پای نیعاشق زَمْر و لب و سُرنای نیحرص در پیری جهودان را مبادای شقیی که خداش این حرص دادریخت دندانهای سگ چون پیر شدترک مردم کرد و سِرگینگیر شداین سگان شصت ساله را نگرهر دمی دندان سگشان تیزترپیر سگ را ریخت پشم از پوستیناین سگان پیر اطلسپوش بینعشقشان و حرصشان در فَرْج و زردم به دم چون نسل سگ بین بیشتراین چنین عمری که مایهٔ دوزخ استمر قصابان غضب را مَسلَخ استچون بگویندش که عمر تو درازمیشود دلخوش دهانْش از خنده بازاین چنین نفرین دعا پندارد اوچشم نگشاید سری بَر نارَد اوگر بدیدی یک سر موی از مَعاداوش گفتی این چنین عمر تو بادمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۷داستان آن درویش کی آن گیلانی را دعا کرد کی خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رسانادگفت یک روزی به خواجهٔ گیلیینان پرستی نَرْ گدا زنبیلییچون ستد زو نان بگفت ای مُستعانخوش به خان و مان خود بازش رسانگفت خان ار آنست که من دیدهامحق ترا آنجا رساند ای دُژَمهر مُحَدِّث را خسان باذِل کنندحرفش ار عالی بود نازل کنندزانک قدر مستمع آید نَبابر قد خواجه بُرَد درزی قبامولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۲صفت آن عجوزچونک مجلس بی چنین پَیْغاره نیستاز حدیث پست نازل چاره نیستواسِتان هین این سخن را از گروسوی افسانهٔ عجوزه باز روچون مسن گشت و درین ره نیست مردتو بنه نامش عجوز سالخَوردنه مرورا رأس مال و پایهاینه پذیرای قبول مایهاینه دهنده نی پذیرندهٔ خوشینه درو معنی و نه معنیکَشینه زبان نه گوش نه عقل و بصرنه هُش و نه بیهُشی و نه فِکَرنه نیاز و نه جمالی بهر نازتو بتویش گَنده مانند پیازنه رهی ببریده او نه پای راهنه تَبِش آن قَحْبه را نه سوز و آهمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۰قصهٔ درویشی کی از آن خانه هرچه میخواست میگفت نیستسایلی آمد به سوی خانهایخشک نانه خواست یا تَر نانهایگفت صاحبخانه نان اینجا کجاستخیرهای کی این دکان نانباست؟گفت باری اندکی پیهَم بیابگفت آخر نیست دکان قصابگفت پارهٔ آرد ده ای کدخداگفت پنداری که هست این آسیا؟گفت باری آب ده از مَکْرَعهگفت آخر نیست جو یا مشرعههر چه او درخواست از نان یا سُبوسچُربَکی میگفت و میکردش فُسوسآن گدا در رفت و دامن بر کشیداندر آن خانه بحِسْبَت خواست ریدگفت هی هی گفت تن زن ای دُژَمتا درین ویرانه خود فارغ کنمچون درینجا نیست وجه زیستنبر چنین خانه بباید ریستنچون نهای بازی که گیری تو شکاردست آموز شکار شهریارنیستی طاوس با صد نقش بندکه به نقشت چشمها روشن کنندهم نهای طوطی که چون قندت دهندگوش سوی گفت شیرینت نهندهم نهای بلبل که عاشقوار زارخوش بنالی در چمن یا لالهزارهم نهای هدهد که پیکی ها کنینه چو لکلک که وطن بالا کنیدر چه کاری تو و بهر چِت خرند؟تو چه مرغی و ترا با چه خورند؟زین دکان با مِکاسان برتر آتا دکان فَضْل کِاللَّه اشْتَریکالهای که هیچ خلقش ننگریداز خَلاقَت آن کریم آن را خریدهیچ قلبی پیش او مردود نیستزانک قصدش از خریدن سود نیستمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۸رجوع به داستان آن کَمپیرچون عروسی خواست رفتن آن خریفموی ابرو پاک کرد آن مستخیفپیش رو آیینه بگرفت آن عجوزتا بیاراید رخ و رخسار و پوزچند گُلْگُونه بمالید از بَطَرسفرهٔ رویش نشد پوشیدهترعَشْرهای مُصْحَف از جا میبُریدمیبچَفسانید بر رو آن پلیدتا که سفرهٔ روی او پنهان شودتا نگین حلقهٔ خوبان شودعَشْرها بر روی هر جا مینهادچونک بر میبست چادر میفتادباز او آن عَشْرها را با خُدومیبچفسانید بر اطراف روباز چادر راست کردی آن تکینعشرها افتادی از رو بر زمینچون بسی میکرد فن و آن میفتادگفت صد لعنت بر آن ابلیس بادشد مُصَوَّر آن زمان ابلیس زودگفت ای قَحْبهٔ قَدیدِ بیورودمن همه عمر این نیندیشیدهامنه ز جز تو قَحْبهای این دیدهامتخم نادر در فَضیحَت کاشتیدر جهان تو مُصْحَفی نگذاشتیصد بلیسی تو خَمیس اندر خَمیسترک من گوی ای عَجوزهٔ دَرْدَبیسچند دزدی عَشْر از علم کتابتا شود رویت مُلَوَّن همچو سیب؟چند دزدی حرف مردان خداتا فروشی و ستانی مَرحَبا؟رنگ بر بسته ترا گُلگون نکردشاخ بر بسته فَنِ عُرجون نکردعاقبت چون چادر مرگت رسداز رُخَت این عَشرها اندر فتدچونک آید خیزخیزان رَحیلگم شود زان پس فنون قال و قیلعالم خاموشی آید پیش بیستوای آنک در درون اُنسیش نیستصیقلی کن یک دو روزی سینه رادفتر خود ساز آن آیینه راکه ز سایهٔ یوسف صاحبقِرانشد زلیخای عجوز از سَر جوانمیشود مُبْدَل به خورشید تَموزآن مِزاج بارد بَرْدُ الْعَجوزمیشود مُبْدَل بسوز مریمیشاخ لب خشکی به نخلی خُرّمیای عَجوزه چند کوشی با قضا؟نقد جو اکنون رها کن ما مَضیچون رخت را نیست در خوبی امیدخواه گُلگونه نِه و خواهی مِداد
Further episodes of Ganj e Hozour Programs
Further podcasts by Parviz Shahbazi
Website of Parviz Shahbazi