Ganj e Hozour audio Program #473 - a podcast by Parviz Shahbazi
from 2021-01-31T22:10:42.023393
برنامه صوتی شماره ۴۷۳ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیمتن نوشته شده برنامه با فرمت PDFتمامی اشعار این برنامه، PDFمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۹۵۷هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدنهست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدنعاقلان از غرقه گشتن بر گریز و بر حذرعاشقان را کار و پیشه غرقه دریا شدنعاقلان را راحت از راحت رسانیدن بودعاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدنعاشق اندر حلقه باشد از همه تنها چنانکزیت را و آب را در یک محل تنها شدنو آنک باشد در نصیحت دادن عشاق عشقنیست او را حاصلی جز سخره سودا شدنعشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بودمشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدنعشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درختسایه گر چه دور افتد بایدش آن جا شدنبر مقام عقل باید پیر گشتن طفل رادر مقام عشق بینی پیر را برنا شدنشمس تبریزی به عشقت هر کی او پستی گزیدهمچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدنمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۹۵۵عیب بینی از چه خیزد خیزد از عقل ملولتشنه هرگز عیب داند دید در آب روانمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۲۲۸حکایت در بیان توبه نصوح که چنانکه شیر از پستان بیرون آید، باز در پستان نرود آنکه توبه نصوحی کرد هرگز از آن گناه یاد نکند به طریق رغبت، بلکه هر دم نفرتش افزون باشد، و آن نفرت دلیل آن بُوَد که لذتِ قبول یافت، آن شهوت ِ اول بی لذت شد، این به جای آن نشست چنانکه فرموده اند:نبُرد عشق را جز عشق دیگر چرا یاری نگیری زو نکوترو آنکه دلش باز بدان گناه رغبت می کند، علامت آنست که لذت قبول نیافته است و لذت قبول به جای آن لذت گناه ننشسته است، سَنُیَسِّرُهُ لِلیُسری' نشده است، لذت فَسَنُیَسّرُهُ لِلیُسْري' باقی است بر ویبود مردی پیش ازین نامش نَصُوحبُد ز دَلّاکی زن او را فُتوحبود روی او چو رخسار زنانمردی خود را همیکرد او نهاناو به حمام زنان دلّاک بوددر دغا و حیله بس چالاک بودسالها میکرد دلّاکی و کَسبو نبرد از حال و سِرِّ آن هوسزانک آواز و رُخش زنوار بودلیک شهوت کامل و بیدار بودچادر و سربند پوشیده و نقابمرد شهوانی و در غُرّهٔ شَبابدختران خسروان را زین طریقخوش همیمالید و میشُست آن عشیقتوبهها میکرد و پا در میکشیدنفس کافر توبهاش را میدریدرفت پیش عارفی آن زشتکارگفت ما را در دعایی یاد دارسِرِّ او دانست آن آزادمردلیک چون حِلم خدا پیدا نکردبر لبش قفلست و در دل رازهالب خموش و دل پر از آوازهاعارفان که جام حق نوشیدهاندرازها دانسته و پوشیدهاندهر کرا اسرار کار آموختندمُهر کردند و دهانش دوختندسست خندید و بگفت ای بدنهادزانک دانی ایزدت توبه دهادمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۲۴۲در بيان آنكه دعای عارف و اصل و درخواست او از حق همچو درخواست حقست از خویش که کُنتَ لَهُ سَمْعاً و بَصَراً و لِساناً وَیَداً. قَوْلُهُ: وَ ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمی، و آیات و اخبار و آثار درین بسیارست، و شرح سبب سازی حق تا مجرم را گوش گرفته به توبه نصوح آوردآن دعا از هفت گردون در گذشتکار آن مسکین به آخر خوب گشتکان دعای شیخ نه چون هر دعاستفانی است و گفتِ او گفتِ خداستچون خدا از خود سؤال و کَد کندپس دعای خویش را چون رد کند؟یک سبب انگیخت صُنْعِ ذُوالجَلالکه رهانیدش ز نفرین و وبَالاندر آن حمام پُر میکرد طشتگوهری از دختر شه یاوه گشتگوهری از حلقههای گوش اویاوه گشت و هر زنی در جست و جوپس در حمام را بستند سختتا بجویند اولش در پیچ رخترختها جُستند و آن پیدا نشددزد گوهر نیز هم رسوا نشدپس به جِد جُستن گرفتند از گِزافدر دهان و گوش و اندر هر شکافدر شکاف تحت و فوق و هر طرفجست و جو کردند دُرِّ خوش صدفبانگ آمد که همه عریان شویدهر که هستید ار عَجوز و گر نُویدیک به یک را حاجبه جُستن گرفتتا پدید آید گُهردانهٔ شگفتآن نَصوح از ترس شد در خلوتیروی زرد و لب کبود از خَشْیَتیپیش چشم خویش او میدید مرگرفت و میلرزید او مانند برگگفت یارب بارها برگشتهامتوبهها و عهدها بشکستهامکردهام آنها که از من میسزیدتا چنین سیل سیاهی در رسیدنوبت جُستن اگر در من رسدوه که جان من چه سختیها کشددر جگر افتادهاستم صد شرردر مناجاتم ببین بوی جگراین چنین اندوه،کافر را مباددامن رحمت گرفتم داد،دادکاشکی مادر نزادی مر مرایا مرا شیری بخوردی در چَراای خدا آن کن که از تو میسزدکه ز هر سوراخ مارم میگزدجان سنگین دارم و دل آهنینورنه خون گشتی درین رنج و حَنینوقت تنگ آمد مرا و یک نفسپادشاهی کن مرا فریاد رسگر مرا این بار سَتّاری کنیتوبه کردم من ز هر ناکردنیتوبهام بِپْذیر این بار دگرتا ببندم بهر توبه صد کمرمن اگر این بار تقصیری کنمپس دگر مشنو دعا و گفتنماین همی زارید و صد قطره روانکه در افتادم به جلاد و عَوانتا نمیرد هیچ اَفْرَنگی چنینهیچ مُلْحِد را مبادا این حنیننوحهها مي کرد او بر جان خویشروی عزرائیل دیده پیش پیشای خدا و ای خدا چندان بگفتکان در و دیوار با او گشت جفتدر میان یارب و یارب بد اوبانگ آمد از میان جست و جومولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۲۷۳نوبت جستن رسیدن به نصوح و آواز آمدن که همه را جستیم نصوح را بجویید و بیهوش شدن نصوح از آن هیبت و گشاده شدن کار بعد از نهایت بستگی کَماکَانَ یَقُولُ رَسُولُ اللّهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ اِذا اَصابَهُ مَرَضٌ اَوْهَمٌّ اشْتَدّی اَزْمََةُ تَنْفَرِجىجمله را جستیم پیش آی ای نصوحگشت بیهوش آن زمان پرّید روحهمچو دیوار شکسته در فتادهوش و عقلش رفت شد او چون جمادچونک هوشش رفت از تن بیامانسِرّ او با حق بپیوست آن زمانچون تهی گشت و وجود او نماندباز جانش را خدا در پیش خواندچون شکست آن کشتی او بیمُراددر کنار رحمت دریا فتادجان به حق پیوست چون بیهوش شدموج رحمت آن زمان در جوش شدچون که جانش وا رهید از ننگ تنرفت شادان پیش اصل خویشتنجان چو باز و تن مرورا کُندهایپای بسته پر شکسته بندهایچونک هوشش رفت و پایش بر گشادمیپرد آن باز سوی کیقبادچونک دریاهای رحمت جوش کردسنگها هم آب حیوان نوش کردذرهٔ لاغر شِگَرف و زَفت شدفرش خاکی اطلس و زربفت شدمردهٔ صدساله بیرون شد ز گوردیو ملعون شد به خوبی رَشکِ حُوراین همه روی زمین سرسبز شدچوب خشک اِشکوفه کرد و نغز شدگرگ با بره حریف مَیْ شدهناامیدان خوشرگ و خوش پی شدهمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۲۸۷یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجبکان و کنیزکان شاهزاده از نصوحبعد از آن خوفی هلاک جان بُدهمژدهها آمد که اینک گم شدهبانگ آمد ناگهان که رفت بیمیافت شد گم گشته آن دُرّ یتیمیافت شد واندر فرح در بافتیممژدگانی ده که گوهر یافتیماز غریو و نعره و دَستَک زدنپُر شده حمام قَدْ زالَ الْحَزَنآن نصوح رفته باز آمد به خویشدید چشمش تابش صد روز بیشمی حلالی خواست از وی هر کسیبوسه میدادند بر دستش بسیبد گمان بردیم و کن ما را حلالگوشت تو خوردیم اندر قیل و قالزانک ظَّنِ جمله بر وی بیش بودزانک در قربت ز جمله پیش بودخاصّ دلّاکش بُد و مَحرم نصوحبلک همچون دو تنی یک گشته روحگوهر ار بُردست او بردست و بسزو ملازمتر به خاتون نیست کساول او را خواست جستن در نبردبهر حُرمتْ داشتش تاخیر کردتا بود کان را بیندازد به جااندرین مهلت رهاند خویش رااین حلالیها ازو میخواستندوز برای عذر برمیخاستندگفت بُد فضل خدای دادگرورنه زآنچم گفته شد هستم بَتَرچه حلالی خواست میباید ز من؟که منم مجرمتر اهل زَمَنآنچ گفتندم ز بد از صد یکیستبر من این کشفست ار کس را شکیستکس چه میداند ز من جز اندکی؟از هزاران جرم و بد فعلم یکیمن همی دانم و آن ستار منجرمها و زشتی کردار مناول ابلیسی مرا استاد بودبعد از آن ابلیس پیشم باد بودحق بدید آن جمله را نادیده کردتا نگردم در فضیحت رویزردباز رحمت پوستین دوزیم کردتوبهٔ شیرین چو جان روزیم کردهر چه کردم جمله ناکرده گرفتطاعت ناکرده آورده گرفتهمچو سرو و سوسنم آزاد کردهمچو بخت و دولتم دلشاد کردنام من در نامهٔ پاکان نوشتدوزخی بودم ببخشیدم بهشتآه کردم چون رَسَن شد آه منگشت آویزان رَسَن در چاه منآن رَسَن بگرفتم و بیرون شدمشاد و زَفْت و فَربِه و گُلگُون شدمدر بن چاهی همیبودم زبوندر همه عالم نمیگنجم کنونآفرینها بر تو بادا ای خداناگهان کردی مرا از غم جداگر سر هر موی من یابد زبانشُکرهای تو نیاید در بیانمیزنم نعره درین روضه و عُیونخلق را یا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُونمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۱۷بازخواندن شهزاده نصوح را از بهر دلاکی بعد از استحکام توبه و قبول توبه و بهانه کردن او و دفع گفتنبعد از آن آمد کسی کز مرحمتدختر سلطان ما میخواندتدختر شاهت همیخواند بیاتا سرش شویی کنون ای پارساجز تو دلاکی نمیخواهد دلشکه بمالد یا بشوید با گِلَشگفت رو رو دست من بیکار شدوین نصوح تو کنون بیمار شدرو کسی دیگر بجو اشتاب و تفتکه مرا وَاللّه دست از کار رفتبا دل خود گفت کز حد رفت جرماز دل من کی رود آن ترس و گُرم؟من بمردم یک ره و باز آمدممن چشیدم تلخی مرگ و عدمتوبهای کردم حقیقت با خدانشکنم تا جان شدن از تن جدابعد آن محنت کرا بار دگرپا رود سوی خطر الا که خر
Further episodes of Ganj e Hozour Programs
Further podcasts by Parviz Shahbazi
Website of Parviz Shahbazi