Ganj e Hozour audio Program #504 - a podcast by Parviz Shahbazi
from 2021-01-31T22:10:42.023393
برنامه صوتی شماره ۵۰۴ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامه عطار، دیوان اشعار، غزل شماره ۳۸چون به اصل اصل در پیوسته بیتو جان توستپس تویی بیتو که از تو آن تویی پنهان توستاین تویی جزوی به نفس و آن تویی کلی به دللیک تو نه این نه آنی بلکه هر دو آن توستتو درین و تو در آن تو کی رسی هرگز به توزانکه اصل تو برون از نفس توست و جان توستبود تو اینجا حجاب افتاد و نابودت حجاببود و نابودت چه خواهی کرد چون نقصان توستچون ز نابود و ز بود خویش بگذشتی تماممیندانم تا به جز تو کیست کو سلطان توستهر چه هست و بود و خواهد بود هر سه ذره استذره را منگر چو خورشید است کو پیشان توستتو مبین و تو مدان، گر دید و دانش بایدتکانچه تو بینی و تو دانی همه زندان توستبی سر و پا گر برون آیی ازین میدان چو گوتا ابد گر هست گویی در خم چوگان توستعین عینت چون به غیب الغیب در پوشیدهاندپس یقین میدان که عینت غیب جاویدان توستصدر غیبالغیب را سلطان جاویدان توییجز تو گر چیزی است در هر دو جهان دوران توستهم ز جسم و جان تو خاست این جهان و آن جهانهم بهشت و دوزخ از کفر تو و ایمان توستهم خداوندت سرشت و هم ملایک سجده کردپس تویی معشوق خاص و چرخ سرگردان توستای عجب تو کور خویش و ذره ذره در دو کونبا هزاران دیده دایم تا ابد حیران توستبر دل عطار روشن گشت همچون آفتابکاسمان نیلگون فیروزهای از کان توستمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۰۴قوم دیگر سخت پنهان میروندشهرهٔ خلقان ظاهر کی شوند؟این همه دارند و چشم هیچ کسبر نیفتد بر کیاشان یک نفسهم کرامتشان هم ایشان در حرمنامشان را نشنوند اَبدال هممولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۷۳۰دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیزحاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کننداز لطافت کوهها را در هوا رقصان کنندوز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنندجسمها را جان کنند و جان جاویدان کنندسنگها را کان لعل و کفرها را دین کنندمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۷۸بشنو اکنون قصهٔ آن رهروانکه ندارند اعتراضی در جهانز اولیا اهل دعا خود دیگرندکه همیدوزند و گاهی میدرندقوم دیگر میشناسم ز اولیاکه دهانشان بسته باشد از دعااز رضا که هست رام آن کِرامجستن دفع قضاشان شد حرامدر قضا ذوقی همیبینند خاصکفرشان آید طلب کردن خلاصحسن ظنّی بر دل ایشان گشودکه نپوشند از غمی جامهٔ کبودمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹در طلب زن دایما تو هر دو دستکه طلب در راه نیکو رهبرستلنگ و لوک و خفتهشکل و بیادبسوی او میغیژ و او را میطلبگه بگفت و گه بخاموشی و گهبوی کردن گیر هر سو بوی شهمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۵۶لیک بعضی رو سوی دُم کردهاندگرچه سر اصلست سر گم کردهاندلیک آن سر پیش این ضالان گممیدهد داد سری از راه دُمآن ز سر مییابد آن داد این ز دُمقوم دیگر پا و سر کردند گمچونک گم شد جمله جمله یافتنداز کم آمد سوی کل بشتافتندمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۱هوش را بگذار وانگه هوشدارگوش را بر بند وانگه گوش دارنه نگویم زانک خامی تو هنوزدر بهاری تو ندیدستی تموزاین جهان همچون درختست ای کرامما برو چون میوههای نیمخامسخت گیرد خامها مر شاخ رازانک در خامی نشاید کاخ راچون بپخت و گشت شیرین لبگزانسست گیرد شاخها را بعد از آنچون از آن اقبال شیرین شد دهانسرد شد بر آدمی مُلک جهانسختگیری و تعصب خامی استتا جنینی کار خونآشامی استچیز دیگر ماند اما گفتنشبا تو روحُ الْقُدْس گوید بی مَنَشنه تو گویی هم بگوش خویشتننه من ونه غیرمن ای هم تو منهمچو آن وقتی که خواب اندر رویتو ز پیش خود به پیش خود شویبشنوی از خویش و پنداری فلانبا تو اندر خواب گفتست آن نهانتو یکی تو نیستی ای خوش رفیقبلک گردونی ودریای عمیقآن تو زفتت که آن نهصدتوستقلزمست وغرقه گاه صد توستخود چه جای حد بیداریست و خوابدم مزن واللهُ اَعْلَم بِالصَّوابدم مزن تا بشنوی از دم زنانآنچ نامد در زبان و در بیاندم مزن تا بشنوی زان آفتابآنچ نامد درکتاب و در خطابدم مزن تا دم زند بهر تو روحآشنا بگذار در کشتی نوحهمچو کنعان کشنا میکرد اوکه نخواهم کشتی نوح عدوهی بیا در کشتی بابا نشینتا نگردی غرق طوفان ای مَهینگفت نه من آشنا آموختممن بجز شمع تو شمع افروختمهین مکن کین موج طوفان بلاستدست و پا و آشنا امروز لاستباد قهرست و بلای شمع کُشجز که شمع حق نمیپاید خمشگفت نه رفتم برآن کوه بلندعاصمست آن کُه مرا از هر گزندهین مکن که کوه کاهست این زمانجز حبیب خویش را ندهد امانگفت من کی پند تو بشنودهام؟که طمع کردی که من زین دودهامخوش نیامد گفت تو هرگز مرامن بَریّام از تو در هر دو سراهین مکن بابا که روز ناز نیستمر خدا را خویشی وانباز نیستتا کنون کردی واین دم نازُکیستاندرین درگاه گیرا ناز کیست؟لَمْ یَلِدْ لَمْ یُولَدست او از قِدَمنه پدر دارد نه فرزند و نه عمناز فرزندان کجا خواهد کشید؟ناز بابایان کجا خواهد شنید؟نیستم مولود پیرا کم بنازنیستم والد جوانا کم گُرازنیستم شوهر نیم من شهوتیناز را بگذار اینجا ای سِتیجز خضوع و بندگی و اضطراراندرین حضرت ندارد اعتبارگفت بابا سالها این گفتهایباز میگویی بجهل آشفتهایچند ازینها گفتهای با هرکسیتا جواب سرد بشنودی بسیاین دم سرد تو در گوشم نرفتخاصه اکنون که شدم دانا و زفتگفت بابا چه زیان دارد اگربشنوی یکبار تو پند پدر؟همچنین میگفت او پند لطیفهمچنان میگفت او دفع عَنیفنه پدر از نُصحِ کنعان سیر شدنه دمی در گوش آن اِدْبیر شداندرین گفتن بدند و موج تیزبر سر کنعان زد وشد ریز ریز
Further episodes of Ganj e Hozour Programs
Further podcasts by Parviz Shahbazi
Website of Parviz Shahbazi