Ganj e Hozour audio Program #513 - a podcast by Parviz Shahbazi

from 2021-01-31T22:10:42.023393

:: ::

برنامه صوتی شماره ۵۱۳ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۲۵که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست؟که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانستکه تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جاکه تا دل‌ها خنک گردد که دل‌ها سخت بریانستنباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهریکه در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانستکه این سو عاشقان باری چو عود کهنه می‌سوزدوان معشوق نادر، تر کز او آتش فروزانستخداوندا به احسانت به حق نور تابانتمگیر آشفته می‌گویم که دل بی‌تو پریشانستتو مستان را نمی‌گیری، پریشان را نمی‌گیریخنک آن را که می‌گیری که جانم مست ایشانستاگر گیری ور اندازی چه غم داری؟ چه کم داری؟که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانستبخندد چشم مریخش مرا گوید: نمی‌ترسی؟نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانستدلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردمهزاران جان همی‌بخشد چه شد گر خصم یک جانستمنم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودندکه جانان طالب جانست و جان جویای جانانستکه جان ذره‌ست و او کیوان که جان میوه‌ست و او بستانکه جان قطره‌ست و او عمان که جان حبه‌ست و او کانستسخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیبستنه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانستخمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردانوگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست؟مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای زنده معشوقست و عاشق مرده‌ایمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۴۲چونک عاشق اوست تو خاموش باشاو چو گوش ات می‌کشد، تو گوش باشبند کن چون سیل سَیلانی کندور نه رسوایی و ویرانی کندمن چه غم دارم که ویرانی بود؟زیر ویران گنج سلطانی بودغرق حق خواهد که باشد غرق‌ترهمچو موج بحر جان زیر و زبرزیر دریا خوشتر آید یا زبر؟تیر او دلکش‌تر آید یا سپر؟پاره کردهٔ وسوسه باشی دلاگر طرب را باز دانی از بلاگر مرادت را مذاق شکّرستبی‌مرادی نه مراد دلبرست؟هر ستاره‌ش خونبهای صد هلالخون عالم ریختن او را حلالما بها و خونبها را یافتیمجانب جان باختن بشتافتیمای حیات عاشقان در مردگیدل نیابی جز که در دل‌بردگیمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۶۴موسیا آداب‌دانان دیگرندسوخته جان و روانان دیگرندمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٠٣٩شیر با این فکر می‌زد خنده فاشبر تبسّمهای شیر ایمن مباشمال دنیا شد تبسّمهای حقکرد ما را مست و مغرور و خَلَقفقر و رنجوری به استت ای سندکآن تبسم دام خود را بر کندمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۰۰دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گرددگفت آن طالب که آخِر یک نفسای سواره بر نی این سو ران فَرَسراند سوی او که هین زوتر بگوکَاسبِ من بس تَوْسَن است و تندخوتا لگد بر تو نکوبد زود باشاز چه می‌پرسی بیانش کن تو فاشاو مجال راز دل گفتن ندیدزو برون شو کرد و در لاغش کشیدگفت می‌خواهم درین کوچه زنیکیست لایق از برای چون منی؟گفت: سه گونه زن‌اند اندر جهانآن دو رنج و این یکی گنج روانآن یکی را چون بخواهی کُل تراستوآن دگر نیمی ترا نیمی جداستآن سوم هیچ او ترا نَبْوَد بداناین شنودی دور شو رفتم روانتا ترا اسبم نپرّاند لگدکه بیفتی بر نخیزی تا ابدشیخ راند اندر میان کودکانبانگ زد بار دگر او را جوانکه بیا آخِر بگو تفسیر ایناین زنان سه نوع گفتی، بر گزینراند سوی او و گفتش بِکر خاصکُل ترا باشد ز غم یابی خلاصوانک نیمی آنِ تو بیوه بُوَدوانک هیچست آن عیال با ولدچون ز شوی اولش کودک بودمهر و کل خاطرش آنجا روددور شو تا اسب نندازد لگدسم اسب توسن ام بر تو رسدهای هویی کرد شیخ و باز راندکودکان را باز سوی خویش خواندباز بانگش کرد آن سایل بیایک سؤالم ماند ای شاه کیاباز راند این سو بگو زوتر چه بود؟که ز میدان آن بچه گویم ربودگفت: ای شه با چنین عقل و ادباین چه شیدست؟ این چه فعلست؟ ای عجبتو وَرای عقل کلی در بیانآفتابی در جنون چونی نهان؟گفت این اوباش رأیی می‌زنندتا درین شهر خودم قاضی کننددفع می‌گفتم مرا گفتند نینیست چون تو عالمی صاحب فنیبا وجود تو حرامست و خبیثکه کم از تو در قضا گوید حدیثدر شریعت نیست دستوری که ماکمتر از تو شَه کنیم و پیشوازین ضرورت گیج و دیوانه شدملیک در باطن همانم که بُدمعقل من گنجست و من ویرانه‌امگنج اگر پیدا کنم، دیوانه‌اماوست دیوانه که دیوانه نشداین عَسَس را دید و در خانه نشددانش من جوهر آمد نه عَرَضاین بهایی نیست بهر هر غَرَض

Further episodes of Ganj e Hozour Programs

Further podcasts by Parviz Shahbazi

Website of Parviz Shahbazi