Ganje Hozour audio Program #560 - a podcast by Parviz Shahbazi

from 2021-01-31T22:10:42.023393

:: ::

برنامه صوتی شماره ۵۶۰ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیتاریخ اجرا: ۱۵ جون ۲۰۱۵ ـ ۲۶ خرداد ۱۳۹۴PDF ،تمامی اشعار این برنامه  مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۵۲یک جام ز صد هزار جان بهبرخیز و قماش ما گرو نهما از خود خویش توبه کردیمما هیچ نمی‌رویم از این دهیکرنگ کند شراب ما راتا هر دو یکی شود کِه و مِهدرویش ز خویشتن تهی شدپر ده تو شراب فقر، پر دهبرخیز و به زه کن آن کمان راماییم کمان و باده چون زهبرجای بماند عقل پرفعلاین است سزای پیر فربهما غم نخوریم، خود که دیده‌ست؟!تو بار کشی و او کند عِهْبگریز ز غم به سوی شه رووز خانه عاریت برون جهحافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۷۸صوفیان واستدند از گرو می همه رختدلق ما بود که در خانه خمار بماندمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۲۳مشورت کردن فرعون با وزیرش هامان در ایمان آوردن به موسی علیه‌السلامگفت با هامان چون تنهایش بدیدجست هامان و گریبان را دریدبانگها زد گریه‌ها کرد آن لَعینکوفت دستار و کُلَه را بر زمینکه چگونه گفت اندر روی شاهاین چنین گستاخ آن حرف تباهجمله عالم را مُسَخَّر کرده توکار را با بخت چون زر کرده تواز مَشارق وز مَغارب بی‌لِجاجسوی تو آرند سلطانان خراج(۱)پادشاهان لب همی مالند شادبر ستانهٔ خاک تو ای کیقباداسب یاغی چون ببیند اسپ مارو بگرداند گریزد بی عصاتاکنون معبود و مسجود جهانبوده‌یی گردی کمینهٔ(۲) بندگان؟در هزار آتش شدن زین خوش ترستکه خداوندی شود بنده‌پرستنه بکُش اول مرا ای شاه چینتا نبیند چشم من بر شاه اینخسروا اول مرا گردن بزنتا نبیند این مَذلَّت چشم منخود نبوده ست و مبادا این چنینکه زمین گردون شود گردون زمینبندگان‌مان خواجه‌تاش ما شوندبی‌دلان‌مان(۳) دلخراش ما شوندچشم‌روشن دشمنان و، دوست کورگشت ما را پس گلستان، قعر گورمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۳۷تزییف(۴) سخن هامان عَلیه‌ِاللَّعْنَةدوست از دشمن همی نشناخت اونرد را کورانه کژ می‌باخت اودشمن تو جز تو نَبْوَد ای لعینبی‌گناهان را مگو دشمن به کینپیش تو این حالت بد دولت ستکه دوادو اول و آخر لَتْ(۵) ستگر ازین دولت نتازی خَزخَزان(۶)این بهارت را همی آید خزانمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۳۱اولش دَوْ دَوْ به آخر لَتْ بخورجز درین ویرانه نبود مرگ خرتو به جِد کاری که بگرفتی به دستعیبش این دم بر تو پوشیده شده ستزان همی تانی بدادن تن به کارکه بپوشید از تو عیبش کردگارهمچنین هر فکر که گرمی در آنعیب آن فکرت شده ست از تو نهانبر تو گر پیدا شدی زو عیب و شَیْن(۷)زو رمیدی جانْت بُعْدَالمَشرِقَیْن(۸)حال کآخر زو پشیمان می‌شویگر بود این حال اول کی دوی؟پس بپوشید اول آن بر جان ماتا کنیم آن کار بر وفق قضاچون قضا آورد حکم خود پدیدچشم وا شد تا پشیمانی رسیدمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۴۱مشرق و مغرب چو تو بس دیده‌اندکه سر ایشان ز تن ببریده‌اندمشرق و مغرب که نبود برقرارچون کنند آخر کسی را پایدار؟تو بدان فخر آوری کز ترس و بندچاپلوست گشت مردم روز چندهرکه را مردم سجودی می‌کنندزهر اندر جان او می‌آکنندچونکه برگردد از او آن ساجدشداند او کان زهر بود و موبِدشای خُنُک آن را که ذَلَّتْ نَفْسُهُ *وای آن کز سرکشی شد چون کُه اواین تکبر، زهر قاتل دان که هستاز می پر زهر شد آن گیج، مستچون می پُر زهر نوشد مُدبِریاز طرب یکدم بجنباند سریبعد یک‌ دم زهر بر جانش فتدزهر در جانش کُند داد و ستدگر نداری زهری‌اش را اعتقادکو چه زهر آمد نگر در قوم عادچونکه شاهی دست یابد بر شهیبکْشَدَش یا باز دارد در چهیور بیابد خستهٔ افتاده رامرهمش سازد شه و بدهد عطاگر نه زهرست آن تکبر پس چراکُشت شَه را بی‌گناه و بی‌خطا؟وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟زین دو جنبش زهر را شاید شناختراه‌زن هرگز گدایی را نزدگرگ گرگ مرده را هرگز گَزَد؟خِضْر کشتی را برای آن شکستتا تواند کشتی از فُجّار(۹) رستچون شکسته می‌رهد اشکسته شوامن در فقرست اندر فقر روآن کُهی کو داشت از کان نقد چندگشت پاره پاره از زخم کُلَند(۱۰)تیغ بهر اوست کو را گردنی استسایه کافگنده ست بر وی زخم نیستمهتری نفطست و آتش ای غَوی(۱۱)ای براذر چون بر آذر می‌روی؟هرچه او هموار باشد با زمینتیرها را کی هدف گردد؟ ببینسر بر آرد از زمین آنگاه اوچون هدفها زخم یابد بی رَفُو(۱۲)نردبان خلق این ما و منی استعاقبت زین نردبان افتادنی استهر که بالاتر رود ابله‌ترستکاستخوان او بتر خواهد شکستاین فروع ست و اصولش آن بُوَدکه تَرَفُّع(۱۳) شرکت یزدان بُوَدچون نمردی و نگشتی زنده زویاغیی باشی به شرکت مُلْک‌جوچون بدو زنده شدی آن خود وی استوحدت محض است آن، شرکت کی است؟شرح این در آینهٔ اعمال جوکه نیابی فهم آن از گفت و گوگر بگویم آنچه دارم در درونبس جگرها گردد اندر حال خونبس کنم خود زیرکان را این بس استبانگ دو کردم اگر در ده کس استحاصل آن هامان بدان گفتار بداین چنین راهی بر آن فرعون زدلقمهٔ دولت رسیده تا دهاناو گلوی او بریده ناگهانخرمن فرعون را داد او به بادهیچ شه را این چنین صاحب مباد* اشاره به حدیث نبوی: خوشا به حال کسی که نفسش رام و خوار شده و کسبش حلال گشته  و درونش نکو شده و برونش شکوهمند گردیده و گزند خود از مردم دور کرده استمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۷۴نومید شدن موسی علیه‌السلام از ایمان فرعون به تاثیر کردن سخن هامان در دل فرعونگفت موسی: لطف بنمودیم و جُودخود خداوندیت را روزی نبودآن خداوندی که نَبْوَد راستینمر ورا نه دست دان نه آستینآن خداوندی که دزدیده بُوَدبی دل و بی جان و بی دیده بُوَدآن خداوندی که دادندت عوامباز بستانند از تو هم‌چو وامده خداوندی عاریت به حقتا خداوندیت بخشد مُتَّفَق(۱) خراج: باج، مالیات(۲) کمینه: کمترین، کمتر(۳) بی دل: ترسو(۴) تزییف: تحقیر کردن(۵) لَت: سیلی(۶) خَزخَزان: لنگ لنگان، کسی که در حال خزیدن است.(۷) شَین: زشتی، عیب، بدی.(۸) بُعْدَالْمَشرقَیْن: فاصله میان مشرق و مغرب.(۹) فُجّار: تباهکاران(۱۰) کُلند: کلنگ(۱۱) غَوی: گمراه(۱۲) رَفُو: دوختن پارگی و سوراخ جامه.(۱۳) تَرَفُّع: بلندی جستن، تکبر.

Further episodes of Ganj e Hozour Programs

Further podcasts by Parviz Shahbazi

Website of Parviz Shahbazi